چکامه


86/7/19 ::  2:6 عصر

 

دل من دیر زمانی است که می پندارد دوستی نیز گلی است ، مثل نیلوفر و ناز، ساقه ی طرد و ظریفی دارد . بی گمان سنگدل است آنکه روا میدارد جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد . 

در زمینی که ضمیر من و توست، از نخستین دیدار هر سخن هر رفتار ، دانه هایی است که می افشانیم ، برگ و باری که می رویانیم .

آب و خورشید و نسیمش مهر است . گر بدان گونه که بایست به بار آید ، زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید ،آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف که تمنای وجودت همه او باشد و بس . بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس .

زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته است.

در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز، عطر جان پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز ، دانه ها را باید از نو کاشت، آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان، خرج می باید کرد، رنج می باید برد، دوست می باید داشت.

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد. باسلامی که در آن نور ببارد لبخند.

دست یکدیگر را بفشاریم به مهر.

جام دلهامان را مالامال از یاری، غمخواری، بسپاریم به مهر، بسراییم به آواز بلند.

شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد. باغ جانت همه وقت ز سر صحبت دوست، تازه، عطر افشان، گلباران باد.

 

 فریدون مشیری

 


نویسنده : سایه

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
50973


:: بازدید امروز :: 
8


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

چکامه

:: دوستان من ::

الهه امید
یه آدم دیگه
الهه دوستی
ترنم

:: لوگوی دوستان من ::




:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::

ارغوان . شاعر . شعر . مناجات . نثر .